بر بلندی نشسته بود، او که تا آن روز نه طعم فقر را چشیده بود و نه اضطراب فردای کودکش را داشت. ولی می گفت: صلی ا... علیک یا صاحب الزمان، او نمی دید اما من دیدم اشکی را که بی صدا از گوشۀ چشم مادری که دلش پر از اضطراب فردای کودک گرسنه اش بود، چکید و بر زمین ریخت.
بر شیشۀ مغازه اش نوشته بود: «یا صاحب الزمان» و من دیدم همان انسان منتظر پیر زنی را با داد و فریاد از مغازه اش بیرون کرد. او نفهمید اما من احساس کردم که پیر زن دلش شکست.
می گفت: چه حس و حالی دارد دعای فرج خواندن و اشک ریختن. اما من دیدم که بعد از خواندن دعای فرج با همان چشم ها با تندی به مادرش چشم دوخت و بر سرش فریاد زد.
می گفت: دلتنگ امام زمان هستم، شاید او نمی دید اما من دیدم که با بد حجابیش، امام زمانش را دلتنگ می کرد.
می گفت: هر چه دارم از اهل بیت(ع) است، از امام زمان است. اما من خودم دیدم که گاه انفاق دستهایش را محکم می بست.
می گفت: هر روز منتظر آمدنش هستم. اما من خودم دیدم یکبار هم در فراق او اشک نریخت.
می گفت: دلم حرم اوست. اما من دیدم برای همه فرصت داشت غیر از او.
می گفت: می خواهم ببینمش و من دیدم که چشمهایش به هر سو می چرخید و لایق دیدار نبود.
می گفت: عاشق اویم. اما دروغ می گفت. چرا که من خودم دیدم امام زمانش تنها و غریب بود.
اما یکبار چشمهایم را بستم و تنها شنیدم که آقایی مهربان دستهایش را رو به خدا بالا گرفته بود و با چشمانی گریان می گفت:
« خداوندا شیعیان ما با اتکا به محبت ما گناهان زیادی می کنند. آنها را ببخش و بیامرز.»
|