هموطن - احسان موحدیان – وبلاگها یا دفترچههای خاطرات آنلاین اینترنتی از بدو پیدایش و شکلگیری خود در اوایل سال 2001 تاکنون نقشهای متفاوت و متنوعی را ایفا کردهاند. وبلاگها که بر محمل اینترنت رشد کردهاند به تمامی کاربران این رسانه جدید ارتباطی امکان دادهاند تا ایدهها، نظرات، آرزوها و نیز غمها و ناراحتیهای خود را با دیگران در میان بگذارند و برای رفع مشکلات و نگرانیهایشان چارهجویی کنند.
گسترش وبلاگ و وبلاگ نویسی در جامعه ایران که از پاییز سال 1381 رشد پرشتابی به خود گرفت با توجه به ویژگیهای خاص جامعه ما باعث شد که کارکردهای منحصر به فردی بر دوش این ابزار نوین ارتباطی گذارده شود. بسیاری از نوجوانان و جوانان ایرانی از این طریق توانستند در مورد مسائلی سخن بگویند که به نوعی تابو محسوب شده و میشود.
همچنین کم نبودهاند افرادی که با طرح مباحث هوشمندانه و عمیق در حوزههای مختلف در وبلاگهایشان به شهرت فراوانی رسیدهاند که البته مستحق آن هم بودهاند. اما بحث امروز ما در اینجا در مورد مسئله دیگری است که یکی از کارکردهای منحصر به فرد وبلاگ در ایران است. یکی از گروههایی که طی چند سال اخیر از وبلاگ استفاده موثری داشته است، دختران و زنان جوان طبقه متوسط شهری هستند که هر چند طیف محدودی از زنان را شامل میشود، اما به هر حال تاثیرگذاری قابل توجهی بر نحوه تفکر دیگر همجنسان خود و حتی تفکرات اقتدارگرایانه برخی مردان داشتهاند.
علاوه بر این، با توجه به محدودیتهایی که زنان برای ابراز عقیده، مشورت و همدردی در جامعه ایران با آن مواجه هستند، وبلاگ یک کانال ارتباطی موثر برای آنان محسوب میشود. نگارنده به خاطر میآورد که در سال گذشته دختر جوانی که با تقاضای ازدواج یکی از همکاران مرد خود مواجه شده بود برای چارهجویی در این مورد وبلاگی را راه اندازی کرده بود و از خوانندگان خواسته بود تا در این مورد نظر بدهند. مشکل وی این بود که خواستگارش به تازگی از همسرش جدا شده بود و با توجه به دلبستگی عاطفی دو طرف، او نمیتوانست در این مورد تصمیم گیری کند.
اما آنچه که عامل نگارش این مطلب شده، صدای تظلم خواهی یک مادر مهربان است که از طریق وبلاگش به گوش نگارنده رسیده. شاید شما هم مثل من از خوانندگان دائم وبلاگ نوشی و جوجههایش به نشانی www.nooshi.ir باشید. این خانم مطلقه مادر دو فرزند دختر و پسر 5/3 ساله و 6 ساله است و از زمان راه اندازی وبلاگ خود تاکنون به طور مرتب خاطرات بامزه و تامل برانگیزی را که معمولا قهرمان آنها کودکان خردسالش هستند، منتشر کرده است. چندی قبل کتابی که شامل بخشی از نوشتههای این وبلاگ بود هم منتشر شد و در نمایشگاه بینالمللی کتاب در دسترس همگان قرار گرفت.
روز جمعه وقتی که طبق عادت همیشگی به وبلاگ ایشان سر زدم با این پست نگران کننده و ناراحتکننده مواجه شدم؛ "امروز جمعه بود. بابای بچهها، ناشا و آلوشا (اسم مستعار دو کودک) را برای چند ساعت برد. با حکم دادگاه و مامور، بدون هماهنگی قبلی ... الان ساعت تقریبا 11 شبه. خیلی از قرار مقرر گذشته. خیلی ... بچههام رو هنوز برنگردوندن. به تلفنهام جواب نمیدن. و من اصلا نمیتونم بخندم. اصلا نمیتونم..."
پیش خودم فکر کردم که همسر سابق ایشان حتما بعد از یکی 2 روز سرعقل میآید و این 2 کودک خردسال را که حضانت آنها بر طبق قانون تا سن 7 سالگی به طور قطعی برعهده مادر است، باز میگرداند. اما تا به این لحظه (آخرین ساعات روز یکشنبه) هنوز این اتفاق نیافتاده است. از آن زمان تاکنون ایشان 8 پست جدید را روی وبلاگشان قرار دادهاند که خواندن فقط یکی از آنها برای آب کردن دل سنگ کافی است! در یکی از این نوشته ها آمده است: "ناشای مامان، با پای برهنه رفته بودی تو تراس، میدونم. بعدش پاهات رو نشسته بودی، میدونم. باهمون پای کثیف اومده بودی رو تخت مامان، میدونم. بدتر از همه کف پاهاتو چسبونده بودی به دیوار، میدونم. یه جفت پای خوشگل کوچولو، دیوار بغل تخت خوابم رو سیاه کرده. مامان دیشب تا صبح 10 بار دیوار رو بوس کرده. میدونی؟" نوشته آخر ایشان که روایتگر آخرین دیدارشان با ناشا و آلوشاست نیز واقعا تاثر برانگیز است: "مامور کلانتری روز جمعه رای دادگاه رو بهم ابلاغ کرد که در قسمتی از اون نوشته بود: دادگاه بدون تعیین وقت رسیدگی و دعوت از طرفین و پس از بررسی موضوع مقرر میدارد موقتا خانم ... فرزند ... اطفال یاد شده را برای هر هفته به مدت 8 ساعت روز جمعه جهت ملاقات در اختیار آقای ... قرار دهد. این قرار قطعی بوده و به محض ابلاغ قابل اجراست."
این حکم روز چهارشنبه صادر میشد. نه چهارشنبه، نه پنجشنبه و نه حتی روز جمعه به من تلفنی نشد. آمادگی داده نشد که بچهها این جمعه باید برن پیش پدرشون. رای رو هم که همون ظهر جمعه دم در ابلاغ کردن و با اشاره به جمله (به محض ابلاغ قابل اجراست) به من مجال فکر کردن ندادن... یکهو باباشون در زد و گفت: "لباس بیشتر بذار. اسباب بازی هم بذاری. دلم شور زد. شدم عین گوسفندی که بهش آب میدن و میدونه میخوان سرش رو ببرن. گریه میکردم و لباس بیشتر گذاشتم؛ اسباب بازی هم گذاشتم. هی خودمو دلداری دادم که باباشونه ... باباشونه ...
پسرم که قیافهام رو دید گفت: "مگه دیگر برنمیگردیم؟" بغضمو خوردم و گفتم: "نترس مادر، اگر بابات برت نگردوند، خودم برت میگردونم." و سبکبال فرستادمش پایین. دخترم اما محتاطتر بود. زیاد از من دور نشد و وقتی که میخواست بره، برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت: "دلت سوخته مامان؟" اشکم رو پاک کردم و گفتم: "آخه داداشی یادش رفت با من خداحافظی کنه." گوشه مانتوم رو چسبید و گفت: "من خداحافطی میکنم. دلت نسوزه مامان..." بوسیدمش. رفت سوار ماشین شد... میگین باباشه. میگم هست. میگین جای بد نرفتن بچهها، میگم خب. میگین بر میگردن. میگم آخه کی؟ میگین نگران نباش. میگم حتی نتونستم باهاشون تلفنی حرف بزنم. مادرین؟ پدرین؟ تا حالا تو موقعیت من بودین؟ این آقا درست یا نادرست بچههای منو بدون مجوز قانونی تا حالا به من برنگردونده. تنها غلطی که تا این لحظه تونستم بکنم ثبت این جرم بوده. میگین جرم؟ اصلا میگم این مرد مالک بچهها. اما حکم دادگاه میگه 8 ساعت. این میشه جرم.
من به دعا اعتقاد دارم. من به انرژی مثبت اعتقاد دارم. من به خدا اعتقاد دارم. کمک کنید. دعا کنید. اگر کسی میتوانه کمک حقوقی بکنه، قدم جلو بگذاره... دختر من فقط 5/3 سال داره. من میترسم. پسرم عاطفیتر از اونیه که شما فکر میکنین. من میترسم ... من میترسم. من نمیدونم بچهها تو چه شرایطی هستند. فقط میدونم امکان نداره دل کوچولوش الان بدون غصه باشه. ما 4 سال و 3 ماه با اضطراب روبهرو شدن با این شرایط زندگی کردیم. میترسم بچهها امیدشون رو از دست بدن. میترسم خودم امیدم رو از دست بدم. میترسم اضطراب همه زندگی ما 3 تا، من و جوجهها رو سیاه کنه. میترسم. کمک کنید. همگی، هر کاری که فکر میکنین میشه کرد..."
به هر حال کاری که از دست ما به عنوان روزنامهنگار بر میآمد انعکاس رسانهای این مشکل بود که البته طرح عمومی آن در یک وبلاگ باعث شد ما از آن خبردار شویم و چه بسا بسیار مادرانی که از مشکلات مشابه و حتی بدتری رنج میبرند. اما راهی برای طرح آن نیافتهاند. به هر حال اگر میتوانید به نوشی و جوجههایش کمک کنید به این آدرس email بزنید: nooshi.joojehash@gmail.com |