عجایب نامه –محمد ابن محمودهمدانی - به کوشش جعفر مدرس صادقی - گویند ملکی بود در عهد اول و او را جواهری بود عظیم. وزیر را گفت «بدل این جواهر طلب کن، و الا تو را از وزارت معزول میکنم».
وزیر مهلت خواست. سالی در آفاق میگردید و لعلها و مرواریدها از غواصان میجست. نیافت. برساحل دریای محیط میگردید.
شبی بحری ای برآمد به صورتی شگفت. گفت:« بر این ساحل چه میگردی؟»
گفت:« آمدهام که آب این دریا خشک کنم و این ساحل معمور پیران کنم.»
بحری گفت:« روا داری که ما را از وطن خویش آواره کنی؟ جان ما از این آب است، بازگرد!»
گفت:« نگردم، مگر که بدل این جواهر یکی بستانم».
بحری گفت:«من بدهم» بازگردید و بدل آن جواهر بیاورد.
وزیر بستد. بخندید.
بحری گفت:« چرا خندیدی؟»
گفت:« از عقل بحریان میخندم که تو پنداشتی که به دست من برآید که محیط را خشک کنم».
گفت:« نترسیدم. ولیکن از همت تو بترسیدم که به جد طلب میکردی. از همت تو اندیشه کردم که به همت، کارها برآید.»
|