خاطرات سرکلار مونت اسکرین-شب دومین روز حرکت از مشهد وارد تهران شدم. ابتدا این شهر ر ا نشناختم اما از این بابت احساس تاسفی نداشتم. از دیوارهای کهنه شهر و دروازه عظیم مازندران، با رنگآمیزی دلپذیر آن، اثری بر جای نمانده بود.
11 سال پیش من و همسرم از زیر همین دروازه گذشته و سفر خود را به سوی اروپا آغاز کرده بودیم. به راستی باید گفت که در دامنه جبال پربرف البرز چنان پایتختی برای ایران ساختهاند که ارزش آن را داشت انسان برای دیدن آن رنج سفری طولانی را بر خود هموار کند. در چهارراه، سی متری مجسمه بزرگ با شکوه و ابهت هر چه تمامتر روی چهار پایه مرمری آن قرار گرفته بود و به سوی مشرق یعنی به طرف خیابانی که بسیار آراسته بود و نام خود او را بدان داده بودند مینگریست.
در طول این خیابان چند صد قدم به طرف مشرق جادهای که به شمیران میرفت با زیبایی افسونکننده خویش در فصل بهار و دو ردیف منظم درختهای چنار اطراف که در انتها آن قله پربرف توچال با 13 هزار پا ارتفاع دیده میشد، نفس بیننده را از حیرت و تحسین بند میآورد.
در مرکز شهر، ساختمانهای بانک ملی و باشگاه افسران با رنگهای قوس و قزح مانند و تشکیلات و تاسیسات بزرگ مرا دچار شگفتی بسیار کرد.
در خیابانها اتومبیل به ندرت دیده میشد و تعداد کامیون از اتومبیل هم کمتر بود. حتی در میدان «پیکادلی تهران» یعنی تقاطع استانبول - سعدی که قاعدتا بایستی از لحاظ کثرت وسایط نقلیه، عبور و مرور در آن به دشواری صورت گیرد به ندرت اتومبیلی دیده میشد. یک روز صبح در حالی که دوربین فیلمبرداری را به گردن آویخته بودم جلو در بزرگ سفارت انگلیس که در امتداد خیابان فردوسی قرار دارد ایستاده بودم. در سراسر خیابان حتی یک اتومبیل دیده نمیشد. تنها دو درشکه به سبک درشکههای زمان ملکه ویکتوریا، با طمانینه طول خیابان را طی میکردند.
ضمن توقف خود در تهران، یک روز بعدازظهر را با شخصیت مهمی، یعنی وزیر جنگ ایران ژنرال جهانبانی گذراندم. تصادفا وی از دوستان قدیمی من بود و 13 سال پیش در مسابقه چوگان تیم انگلیس و ایران در زابل، قهرمان تیم کشور خویش به شمار میرفت. وزیر جنگ مرا به جلالیه در شمال غرب شهر برد تا به تماشای بازی چوگان سرگرم شوم و ضمنا اسبهای او را ببینم.
روزی که برای تماشای بازی چوگان به جلالیه رفتم از روزهای درخشان فصل بهار بود. برفهای سلسله جبال البرز در انتهای شمالی میدان سر به آسمان افراشته بود.
|